سایه،
با من راه بیا
که ماشین های این شهر رحم ندارند!
رها کن آن پروانه را
بالبال هم بزنی به دمش نمی رسی!
به میدانی که ساعتش
حال دور زدن هم ندارد
بیا دور هم بگردیم!
تا دل خورشید بسوزد
با من بیا سایه٬
شاید خورشید ما امروز
زودتر از همیشه غروب کند ...
امروز نیم ملول شادم!
تونی با لحنی آکنده از نفرت فریاد زد:
-اگر مردی از پشت درخت بیا بیرون تا با یک گلوله مغزت را داغون کنم!
ریچارد پوزخندی زد و جواب داد:
-تو جیگر نداری ماشه را بکشی بزدل!
تونی عربده کشان گفت :
-دارم...جگر دارم اندازه ی تمام هیکل تو..
ریچارد پر صدا خندید و پاسخ داد:
-البته شاید راست بگویی ..شاید جگر بزرگی داشته باشی ، اما در
عوض مغزت به اندازه ی یک فندق است و ...
بنگ ....بنگ..چند لحظه ای سکوت حاکم شد و بعد:
- تونی ....ریچارد...پس کجا هستین؟ شام سرد شد...
هر دو دویدند:
-آمدیم مامان...!
صدای باران
صدای صداقت تو بود
که در وهم باد گم شد !
آهسته بیا
صداقت تو
صدای باران است .
دوست را زیر باران باید دید!
..
در حسرت باران دلم سنگین است.