.
.
.
من
اشتباهی
در ایستگاهی پیاده شدم
که نزدیک هوای تو نبود
نزدیک خانه ی تو،
نزدیک دستهای تو نبود
با چند کلمه و کتابی کهنه
که در حافظه داشتم
برگشتم
من به اشتباه عاشق شدم نه؟!
چقدر برنگشتم از خودم
تا سر همین پیچ خیابان
روزنا مه ای بخرم که مرا
با چشمهایی بسته
و حروفی درشت
چا پ کرده بود!
.
.
ای دور از دست ! پر تنهایی خسته است.
.
.
.
پرنده هم که باشی
روزی آسمان را تمام می کنی!
رود هم که باشی
روزی زمین را!
پس لا اقل با همین کلمات ساده
به فکر فردا باش
که ماه
با لبخند تو
جوانه می زند
و اگر شعر نباشد
کودکان همیشه
در سکوتی عمیق
بخار می شوند!
.
.
.
.
.