می خواستم پرهیزگار بمانم
می خواستم که زخم نزنم روی زخم
زاهدانه به همین چند جراحت موجود
مرهم بگذارم
می خواستم سنگینی رسالتم را
به سنگ بنویسم
به کوه بسپارم
و هنگامی که فرود می آیم از دامنه های کوهستان
تصویر پیامبری باشم
که توبه کرده از اعجاز
با خاکستر کتاب مقدس اش
و آخرین دانه از کبریت و آخرین پک از سیگار.
می خواستم که در میان مسیر
هرکه از راه مستقیم می پرسد
سوگند یاد کنم که نمی دانم
و به سمت رسولان آینده اشاره کنم
با این همه تو می خواهی
به پیامبری بازگشته به سالهای پیش از برانگیختگی اش
ایمان بیاوری
رسولی که دست هایش را
سوخته به آتش سیگار
که به هیچ قیمتی این بار
معجزه نکند
از من دیگر
نه آیه های وحی خواهی شنید
نه دیگر مرا
زانو به زانوی پروردگار
خواهی دید
این آیات آخرین من است:
«آنکه مرا انکار کرد
رستگار خواهد شد
و آنکه به وعده های فردوس برین خندید
به آخر راه مستقیم خواهد رسید
آخرین کسی که به من سنگ می زند
پیامبر بعدی است
و اینکه پشت سرم نماز می خواند
ایمان آورنده به کفر من است
با او
جز وعده ی آتش چه می توانم داد؟
و چه فرق می کند
که کسی سرانجام می سوزد
به آتش عشق من
یا به شعله های خشم خداوند؟!»
م.ن
تهران ـ مهرماه ۱۳۸۶
از وبلاگ نمادهای نسل برتر
سلام . از اینکه منت گذاشتی به وب من سر زدی خیلی ممنونم.
خواهمت هر دم تو را ای نازنین
سر به زانوی غمت بنهاده ام
از غم دوری تو من خوانده ام
آه ای مرگ بیا مرگ بیا
زندگی کشت زود بیا
آه ای مرگ تویی همنفسم.....