گم گشته ی راستین ما کیست؟مخاطب نگفتن های ما...

و چه شگفت است آشنایی در پس بیگانگی ،خویشاوندی پنهان در نا آشنایی

گم گشته ی راستین ما کیست؟مخاطب نگفتن های ما...

و چه شگفت است آشنایی در پس بیگانگی ،خویشاوندی پنهان در نا آشنایی

 

 

بی تو تنهام... 

 

من از شراب چشم تو گر مست میشدم
فارغ از این جهان و هر چه در او هست میشدم.

 

*من چه تلخم امروز!!

 

 

هنوزم که هنوزاست منتظرت هستم !

به من حق بده که بگم زین همرهان سست عناصر دلم گرفت!

هنوزم که هنوز است گرفته ام !

سهراب می گفت انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می رود!

اما

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست!

 

او برای ما یکشب سجود سبز محبت را آنچنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم!

 اما او رفت !

و هیچ فکر نکرد  که برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم!!

          

             

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زدو رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

...

و هرگاه آدمی  به رنج و زیانی در افتد همان لحظه بهر حالت باشد از نشسته و خفته و ایستاده فورا ما را بدعا می خواند  آنگاه که رنج و زیانش بر طرف شود بحال غفلت و غرور چنان  باز می گردد که گویی هیچ مارا برای دفع ضرر و رنج خود نخوانده که اعمال زشت تبه کاران را در نظر شان زیبا نموده است

 

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
 دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
 
شوق است در جدایی و جور است در نظر
 هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
 
روی ار به روی ما نکنی، حکم از آن تست
 باز آکه روی در قدمانت بگستریم
 
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
 دشمن شوند و سر برود هم به آن سریم
 
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
 از خاک بیشتر نه، که از خاک کمتریم
 
ما با توییم و با تونه‌ایم،اینت بوالعجب
 از حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم
 
نه بوی مهر می‌شنویم از تو، ای عجب
 نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
 
از دشمنان برند شکایت به دوستان
 چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
 
ما خود نمی‌رویم دوان از قفای کس
 آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم
 
سعدی تو کیستی؟ که در این حلقه کمند
 چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم