عمرم همه در نالیدن،بر باد رفت همه در جرعه نوشیدن بر آب!
و اکنون بر لب بحر فنا منتظرم؛بتم شکسته،اسماعیلم
ذبح شده برج نورم خاموش و مناره ی معبدم دود زده.......
و من شرمگین و پریشان ،در این اندیشه ی درد آور که ساعتی
دیگر - آفتاب بر قله ی مغرب فرو می شکند، و تو روح دردمند من ،به
سراغ من می آیی تا کوزه هایی از آب های سرد و خوشگوار
چشمه ساران پاک سپیده دم های دور دست را از دست من بگیری-
با چه رویی در را به روی تو بگشایم؟ هم اکنون صدای پای تو را در سکوت
دردناک بی قرار دلم می شنوم که به سوی زندن سیاه من پیش می آیی
و من از شرم و ناتوانی خود می لرزم در اینجا که منم،کسی چه می داند که
"بودن " نیز همچون زیستن طاقت فر ساست؟!
شریعتی