فقیرم . . .


به نظر من یکی از بزرگ ترین فقرها اینه که تو نزدیکانت کسی رو نداشته باشی که بتونی از ته دل این رو بهش بگی،  نه مادر، نه پدر، نه خواهر و برادر و نه همسر...


روز زن و حکایاتش...


فردا روز زنه.

چند ماهی هست به مدد تلگرام توی جمع دوستان دبیرستانی ای حضور دارم که هفده سال ازشون بی خبر بودم...

خانوم های کاملی که اکثرشون سالهاست همسر و مادرن...  چند روزی هست که گاهی یاد هدیه روز زن می افتن و به شوخی و جدی چیزهایی میگن.

من هنوز فانتزی های دخترونه تو ذهنمه، مثلا اینکه هدیه ای که زن به همسرش یادآوری کنه دیگه نه هدیه ست و نه لطفی داره... پس یا خود همسر یادشه یا اگه نیست هیچ.

یا اینکه خود آقای همسر باید بگرده و تلاش کنه تا پیدا کنه همسرش چی دوست داره هدیه بگیره، نه اینکه نقدی سر و ته قضیه رو هم بیاره یا اینکه مستقیما از خود خانوم بپرسه چی لازم داره تا به عنوان هدیه تقدیمش کنه! آخه این جوری که لطفی نداره...

صد البته که این ایده آل های ذهنی من مرد و زن نداره و روز زن و مرد و هدیه هاشون از این نظر فرقی ندارن...



فانتزی هام خیلی دخترونه و بچگونه ست، می دونم...

شایدم از بی تجربگیه، ولی خب این طوریه.

من برای همه ی دوست هام تو هر دوره ای که هدیه خریدم طبق همین ایده آل عمل کرده ام. سخت بوده اما لذت داشته...

محبت همه ی سختی ها رو آسون میکنه.


شاید منم یه روز بزرگ و پخته. بشم...

میگن سختی ها آدم رو بزرگ می کنه، اما من هنوز در خودم ندیدم...



پ.ن: هیچ وقت کسی نبوده به من هدیه ی روز مادر یا روز زن بده. یعنی تو جایگاهش نبودم اصلا...

ولی احساس می کنم امروز هدیه ام رو گرفتم؛ یه هدیه ی تلخ!

یادگاری می مونه برام تا همیشه.



عنوان می‌خوام چیکار!


تمومش کرده بودم.

خیلی عصبانی بودم...
چله‌ی ننوشتن گرفتم، بلکه آروم بشم.
کلا می‌خواستم از صحنه روزگار محو بشم... هنوز نشده که بشم. نه آروم و نه محو!!

دیروز تموم شد چله، اما چه سود ... من همانم که بودم...


پایان



اینجا تمام شد.

من نیز.



یک پیچ کوچک ...



این پیچ بیرون زده سمت چپ رو می‌بینید؟
به نظر نمیاد کارهای بزرگی از دستش بربیاد ... اما میاد!
ایشون پیچ در ِدست‌شویی کاشانه‌ی بی‌صفا و بی‌رونق ما هستن.
یکشنبه عصر تونستن کار بزرگی بکنن، تونستن یه برنامه‌ی مهم و تکرار ناپذیر زندگی من رو بهم بزنن.
از سه شنبه که فهمیده‌ام برنامه‌ی کنسل شده‌ام دیگه قابل جبران نیست هر بار که تو دستشویی می‌بینمش اذیت می‌شم.‌
بدبختی اینه که نه فرو می‌ره و نه بیرون میاد... محکم سرجاش نشسته و با یادآوری چیزی که باعثش شده ذهنم رو آزار می‌ده...

چیزهای کوچک گاهی اثرات بزرگی دارند...

هرچند یه نفر ته ذهنم می‌گه این پیچ  کاری نمی‌تونست بکنه اگه ما با هم مهربون‌تر بودیم...

بیزاری


تا حالا کسی رو ندیده ام که اندازه خودم از زندگی و از زندگیش متنفر باشه...



35 سالگی ...


مزخرف‌ترین روز زندگی من همین 22 خرداد ِ
حرف دل این روزهام اینه:
                                   کاش هرگز به دنیا نمی‌اومدم




پ.ن:
بانک‌ها چقدر فعال شدن!

ملت که از یه روز قبل پیشواز رفت و بهم تبریک گفت!
پاسارگاد و اقتصاد‌نوین هم امروز تبریک گفتن!!
من امسال موبایلم رو روشن کردم، چند سال ِ اینا این شکلی شدن؟!!

والیبال بعد از 5 سال


اولین و آخرین باری که از والیبال اینجا نوشتم آذر 90 بوده!
این روزها که باز والیبال ِ و باز ژاپن ِ و باز انتخاب برای المپیک اصلا دل و دماغ دیدن بازی‌ها رو ندارم، یعنی اعصابش رو هم ندارم.
همون طور که اعصاب فیلم دیدن هم ندارم...
انقدر استرس و بدبختی تو زندگیم دارم که دیگه دلیلی نداره استرس‌های دیگه‌ای بخاطر فیلم یا بازی وارد وجودم کنم...
چقدر زمان رو آدم اثر می‌ذاره... 5 سال پیش برای بازی ساعت 4 صبح ساعت می‌ذاشتم و بیدار می‌شدم و الان بازی وسط روز هم نمی‌کشونتم پای تلوزیون.
فقط نتیجه رو تو اینترنت می‌خونم و شاید اگه دل و دماغ نداشته‌ام اجازه بده چندتا لینک حاشیه‌ای رو باز کنم...

به خودم که نگاه می‌کنم باورم نمی‌شه این منم! این‌قدر متفاوت با ایده‌آل‌هام...
دوستای دبیرستانی که تو تلگرام پیدا شدن یه چیزایی ازم می‌گن که 180 درجه با اونی که الان هستم فرق داره... 
قدیم بیش‌تر به خود ایده‌آلم شبیه بودم.
ایده‌آْل مربوط به گذشته‌ست، نه؟؟؟


پ.ن:
فکر کنم باید از آخرین آرزو خداحافظی کنم...
تا چند وقت پیش کامنت‌ها رو نشون نمی‌داد، حالا پست جدید می‌ذارم هم نشون نمی‌ده...
فکر کنم اونم دیگه دل و دماغ نداره... 10 سال گذشته و حال و هوای نوشته‌هاش بهتر که نشدن هیچ، بدتر هم شدن!
حق داره دیگه حوصله‌ام رو نداشته باشه...

تحمل این بودن سخته ...


دو سه روزه یه مسائلی پیش اومده که هی بدون اینکه بخوام دارم گذشته رو مرور می‌کنم...
از سال 78 می‌پرم به 81 ، از اونجا به 86 ، 87 
دارم دیوونه می‌شم 
بدجوری دارم دیوونه می‌شم...

نه می‌تونم بگم تنها مقصر اشتباهات بزرگ این همه سال فقط خودم بودم و نه می‌تونم بگم فقط بقیه بودن..
یه پکیج کامل از اشتباهات خودم و خانواده و مشاور و یه سری آدم‌های دیگه‌ست که رسما زندگی من رو نابود کرده...
امروز داشتم به اشتباه یه کارمند سازمان سنجش فکر می‌کردم و همه وجودم از حسرت می‌سوخت...
سال 81 برای پاسخگویی حضوری به سئوال داوطلب‌های کنکور دو نفر رو مسئول کرده بودن و طبقه همکف سازمان سنجش نشونده بودن.

حضوری رفتم  سئوالم رو پرسیدم، آقای پاسخگو یه جواب اشتباه به من داد که مسیر زندگیم فرسنگ‌ها کیلومتر عوض شد.

این که جوابش اشتباه بود رو سال 86 یا 87 بود که فهمیدم، وقتی رئیس سازمان سنجش تو یه برنامه زنده تلویزیونی به یه سئوال پیامکی که دقیقا سئوال سال 81 من بود جوابی کاملا برعکس پاسخگوی اون سال داد...
نمی‌تونم بگم چقدر سوختم وقتی فهمیدم، نمی‌تونم بگم...
انقدر دردش زیاد بوده که هنوز که هنوزه حسش می‌کنم و شاید تا وقتی که هستم...
کی‌ می‌تونه اشتباه اون آدم رو جبران کنه؟! من؟؟ خودش؟؟ کی؟؟؟


از 17 سال گذشته متنفرم

از 25 سال گذشته پشیمونم

ودلم می‌خواد از کل 35 سال گذشته انصراف بدم...



خدایا ... می‌شه من رو از این باتلاق و منجلاب ذهنی، فکری و روانی نجات بدی... دیگه تحمل نفس کشیدن رو ندارم...
خدایا فقط تو می‌تونی همه چیز رو جبران کنی، فقط تو...
در عین ناامیدی مطلق فقط به تو امیدوارم و خوش‌بین، فقط به تو...