دمدمی

جغرافیای فقیر من

دمدمی

جغرافیای فقیر من

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش 

                                       

                              بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش 

 

 

 

 

 

 

 پ.ن 

مار حلال کنید رفقا

کوه به کوه نمیرسه ولی انگار آدم به آدم قضیش فرق می‌کنه!

 

سال ۸۱ بود و من از شهرستان اندیمشک داشتم به سمت دهمون برمی‌گشتم.با یه سرباز شمالی همسفر شدیم.خدمتش تو ده ما بود، البته سمت نقطه صفر مرزی.هوا گرم بود و رفیق سرباز ما باید تو اون گرما برا چند ساعت تو شهر معطل می‌شد. منم گفتم بیا بریم خونه‌ی ما. اولش مردد بود اما من اصرار کردم که بیا یه چند ساعتی خونه ما استراحت کن تا عصر که می‌خوای بری سر خدمت. خلاصه سرباز شمالی موافقت کرد و ما هم چند ساعتی در خدمتش بودیم.وقتی می‌خواست بره کلی تشکر کرد و شماره و ادرس خونش رو تو شمال داد که اقا ما هروقت که شما تشریف بیارین در خدمتیم.ما هم ادرس و شمارش رو تو یکی از کتابای دوره دبیرستانمون نوشتیم ولی بعد مدتی گمش کردیم.خلاصه ما این قضیه رو پاک فراموش کردیم تا دیروز که داداشم زنگ زد و گفت فرماندار دهمون شمارت رو خواسته!! نمی‌دونی واسه چی؟ منم از همه جا بی‌خبر گفتم نه نمی‌دونم! خلاصه ما کلی با خودمون فکر کردیم که اقای فرماندار با ما چیکار داره!بعد از چند دقیقه یکی زنگ زدکه شمارش مال تهران بود! سلام و احوال پرسی کرد و گفت شما فلانی هستین؟ گفتم اره، گفت شما باید حدود ۲۷ سالتون باشه؟گفتم اره! گفت شما موهاتون بوره و عینک هم میزنید؟ گفتم اره...! خلاصه شروع کرد که من فلانیم که یه روز دعوتمون کردید خونتون همون سرباز شمالی! می‌گفت من ۷ ساله که دنبال شمارت می‌گشتم!! خیلی گشتم تا اینکه از طریق بابام که تو وزارت کار می‌کنه تونستم ردت رو بگیرم!!! خلاصه آقا قرار شد که اقای سرباز شمالی که از ماموریت برگشتن یه قرار بذاریم.نمی‌دونم چرا ولی بعدش این بیت شعر یادم امد که  

                                       

                      تو نیکی می‌کن و در دجله انداز  

                                                                  که ایزددربیابانت دهت باز