تونی با لحنی آکنده از نفرت فریاد زد:
-اگر مردی از پشت درخت بیا بیرون تا با یک گلوله مغزت را داغون کنم!
ریچارد پوزخندی زد و جواب داد:
-تو جیگر نداری ماشه را بکشی بزدل!
تونی عربده کشان گفت :
-دارم...جگر دارم اندازه ی تمام هیکل تو..
ریچارد پر صدا خندید و پاسخ داد:
-البته شاید راست بگویی ..شاید جگر بزرگی داشته باشی ، اما در
عوض مغزت به اندازه ی یک فندق است و ...
بنگ ....بنگ..چند لحظه ای سکوت حاکم شد و بعد:
- تونی ....ریچارد...پس کجا هستین؟ شام سرد شد...
هر دو دویدند:
-آمدیم مامان...!
سلام!
آپ جدیدتون عالی بود!
جدی میگم!
راستی منم آپم!
سلام دوست عزیز
ممنونم از محبتت که به من سر زدی و کامنت دادی.
پست آخرت رو خوندم. دیدی ؟چیزهایی در پس زمینه ذهنی ما وجود داره که فکر میکنیم مطالب عمیق و سنگینی هستند و لاینحل ولی خیلی ساده تر از اونی هست که تصور میشه. این روال زندگی هست که هر چیز رو به سادگی بره . ولی ما آدمها تمایل عجیبی به پیچیده سازی داریم . در مورد پستت خیلی چیزا میشه گفت. واقعا قابل تفکره. جدا لذت بردم.
وبلاگ زیبایی داری و بعدا دوباره بهت سر میزنم خوشحال میشم اگر شما هم قابل بدونی و بیای.
موفقیت تو آرزوی من است.